بوسه از کنج لب يار نخورده است کسى
ره به گنجينه اسرار نبرده است کسى
من و يک لحظه جدايى ز تو، آن گاه حيات؟
اينقدر صبر به عاشق نسپرده است کسى
لب نهادم به لب يار و سپردم جان را
تا به امروز به اين مرگ نمرده است کسى
ريزش اشک مرا نيست محرک در کار
دامن ابر بهاران نفشرده است کسى
آب آيينه ز عکس رخ من نيلى شد
اينقدر سيلى ايام نخورده است کسى
غير از آن کس که سر خود به گريبان برده است
گوى توفيق ازين عرصه نبرده است کسى
داغ پنهان مرا کيست شمارد صائب؟
در دل سنگ شرر را نشمرده است کسى