چهره را صيقلى از آتش مى ساخته اى
خبر از خويش ندارى که چه پرداخته اى
اى بسا خانه تقوى که رسيده است به آب
تا ز منزل عرق آلود برون تاخته اى
در سر کوى تو چندان که نظر کار کند
دل و دين است که بر يکدگر انداخته اى
مگر از آب کنى آينه ديگر، ورنه
هيچ آيينه نمانده است که نگداخته اى
چون ز حال دل صاحب نظرانى غافل؟
تو که در آينه با خويش نظر باخته اى
تو که از ناز به عشاق نمى پردازى
صد هزار آينه هر سوى چه پرداخته اي؟
نيست يک سرو درين باغ به رعنايى تو
بس که گردن به تماشاى خود افراخته اى
آتشى را که ازان طور به زنهار آيد
در دل صائب خونين جگر انداخته اى
برخورى چون رهى از ساغر معنى صائب
که درين تازه غزل، شيشه تهى ساخته اى