شماره ٣٨٧: نمى بايد ترا مشاطه اى بهر خودآرايى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
نمى بايد ترا مشاطه اى بهر خودآرايى
به صحرا مى روي، از خانه آيينه مى آيى
لطافت بيش ازين در پرده هستى نمى گنجد
که چون نور نظر در پرده اى پنهان و پيدايى
ز روى عالم افروز تو دلها آب مى گردد
گر از خورشيد گردد آب در چشم تماشايى
اگر شبنم ربايد آفتاب از نيزه خطى
تو با آن قد رعنا حلقه هاى چشم بربايى
ز نقش پا گذارى دست بر دل خاکساران را
اگر چه زير پاى خود نمى بينى ز رعنايى
به اميد تماشا چشم وا کردم، ندانستم
نگه را خون کند ناز تو در چشم تماشايى
کمند زلف در گردن گذشتى روزى از صحرا
هنوز از دور گردن مى کشد آهوى صحرايى
چه خونها کرد در دل عاشقان را لعل ميگونت
چه کشتى ها درين يک قطره خون گرديد دريايى
در و ديوار شد آيينه پرداز از جمال تو
چه خواهد شد اگر زنگ از دل من نيز بزدايي؟
اميدم بود کز خط شرم رخسار تو کم گردد
ندانستم که از خط پرده ديگر بيفزايى
تو آتشدست تا پا در رکاب شوخى آوردى
فلاخن سير شد صد کوه تمکين و شکيبايى
به عزم صيد چون آيى به صحرا، در تماشايت
چو مژگان از دو جانب صف کشد آهوى صحرايى
به اميد تو از صد آشنا بيگانه گرديدم
چه دانستم که حق آشنايى را نمى پايي؟
همان بهتر که ليلى در بيابان جلوه گر باشد
ندارد تنگناى شهر، تاب حسن صحرايى
درين ايام شد ختم سخن بر خامه صائب
مسلم بود اگر زين پيش بر سعدى شکرخايى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید