شماره ٣٧٨: کرامت کن مرا اى ابر رحمت چشم گريانى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
کرامت کن مرا اى ابر رحمت چشم گريانى
که از هر خنده بر دل مى رسد زخم نمايانى
غزال از دور باش وحشت من راه گرداند
مرا در دامن صحرا نمى بايد نگهبانى
کند بر ديده سودايى من شهر را زندان
نفس چون راست سازد گردبادى در بيابانى
نمى گرديد بى شيرازه اوراق وجود من
اگر مى بود در دستم سر زلف پريشانى
نهان شد مهر تابان ديد تا آن روى گلگون را
کند چون خودنمايى مشت خارى در گلستاني؟
نپردازى به عاشق از غرور حسن، ازين غافل
که ابروى تو خواهد گشت از خط طاق نسيانى
ز خط عنبرين گفتم شود سرسبز اميدم
ندانستم که اين ابر سيه را نيست بارانى
تو از ظلمت چو صبح آيينه دل را مصفا کن
که طالع مى شود از هر طرف خورشيد جولانى
ازان مانع ز آب خضر شد دولت سکندر را
که مى خواهد برآرد هر زمان سر از گريبانى
به پايان مى رسانيدم من آتش زبان صائب
اگر افسانه آن زلف را مى بود پايانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید