شماره ٣٦٦: از موج گريه ما بر فلک اختر کند بازى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
از موج گريه ما بر فلک اختر کند بازى
ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازى
عبث خورشيد تابان مى زند سرپنجه با آهم
سر خود مى خورد شمعى که با صرصر کند بازى
ز زور باده من شيشه گردون خطر دارد
به کام دل چسان اين باده در ساغر کند بازي؟
سر مژگان خونريز تو آسايش نمى داند
ز شوخى آب اين شمشير با جوهر کند بازى
سزاوار دل بى تاب صحرايى نمى يابم
سپند من مگر در وادى محشر کند بازى
مرا چون اشک هر سو مى دواند چشم پر کارى
که هر مژگان او در عالم ديگر کند بازى
به بازى بازى از من مى برد دل طفل بى باکى
که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازى
تمام روز دارد داغ از شوخى معلم را
تمام شب نشيند گوشه اى از بر کند بازي!
تکلم چون کند گوش صدف از در گران گردد
تبسم چون نمايد آب در گوهر کند بازى
گشايد چون دهن، شيرينى جان مى شود ارزان
زند چون مهر بر لب قيمت شکر کند بازى
دل ديوانه اى دارم که بر زنجير مى خندد
سر شوريده اى دارم که با خنجر کند بازى
ز سوز جان کف خاکسترى گرديد آخر دل
سپندى تا به کى در عرصه مجمر کند بازي؟
اگر من از ضمير روشن خود پرده بردارم
سرشک گرمرو با ديده اختر کند بازى
چنان آيينه دل را زنم بر سنگ بى رحمى
که دل در سينه گردون بدگوهر کند بازى
غبار جسم تا کى پرده رخسار جان باشد؟
کسى تا چند چون اخگر به خاکستر کند بازي؟
چه بال و پر گشايد دل به زير آسمان صائب؟
چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازي؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید