شماره ٣٣٢: سرمپيچ از داغ تا سرحلقه مردان شوى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
سرمپيچ از داغ تا سرحلقه مردان شوى
در سياهى غوطه زن تا چشمه حيوان شوى
مى شود در تنگناى جسم کامل جان پاک
از صدف بيرون ميا تا گوهر غلطان شوى
چون زليخا دست از دامان يوسف برمدار
تا مگر چون بوى پيراهن سبک جولان شوى
با سر آزاده چون سرو از بهاران صلح کن
تا در ايام خزان پيرايه بستان شوى
از تو بيرون نيست هر نقشى که در نه پرده هست
از لباس زنگ چون آيينه گر عريان شوى
تا به چند اين سبزه خوابيده زنجيرت شود؟
پشت پا زن بر فلک تا سرو اين بستان شوى
يوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
سعى کن تا از فراموشان اين زندان شوى
خضر آب زندگى دست از علايق شستن است
چون سکندر چند در ظلمات سرگردان شوي؟
سکه پشت خويش بر زر داد، در زر غوطه زد
در تو رو مى آورد از هر چه روگردان شوى
نيست جز افسوس حاصل سير بى پرگار را
ره به مرکز مى برى روزى که سرگردان شوى
چند روزى مهر خاموشى به لب زن غنچه وار
چون زر گل چند خرج چهره خندان شوي؟
آب کن صائب دل خود را به آه آتشين
تا چو شبنم محرم گلهاى اين بستان شوى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید