شماره ٣٠٢: چشم خونبارست ابر نوبهار زندگى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
چشم خونبارست ابر نوبهار زندگى
آه افسوس است سرو جويبار زندگى
نيست غير از لب گزيدن نقلى اين پيمانه را
دردسر بسيار دارد ميگسار زندگى
برگ او از دست افسوس و ثمر باردل است
دل منه چون غافلان بر برگ و بار زندگى
ديده از روى تائمل باز کن چون عارفان
کز نگاهى ريزد از هم پود و تار زندگى
مى برد با خود ز بى تابى کمند و دام را
در کمند هر که مى افتد شکار زندگى
اعتمادى نيست بر شيرازه موج سراب
دل منه بر جلوه ناپايدار زندگى
يک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بيش از دخل باشد در ديار زندگى
باده يک ساغرند و پشت و روى يک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگى
از تزلزل بيخودان نيستى آسوده اند
بر نفس پيوسته لرزد شيشه بار زندگى
در شبستان عدم باشد حضور خواب امن
نيست جز تشويش خاطر در ديار زندگى
چون حباب پوچ از پاس نفس غافل مشو
کز نسيمى رخنه افتد در حصار زندگى
بارها سر داد بر باد و همان از سادگى
شمع گردن مى کشد از انتظار زندگى
دارد از برق سبک جولان طمع استادگى
هر که از غفلت دهد با خود قرار زندگى
چون نگردد سبز در ميدان جانبازان عشق؟
نيست خضر نيک پى گر شرمسار زندگى
گر به سختى بيستون گرديده اي، چون جوى شير
نرم سازد استخوانت را فشار زندگى
مرگ چون موى از خمير آسان کشد بيرون ترا
ريشه گر در سنگ دارى در ديار زندگى
چون شرر با روى خندان خرده جان کن نثار
چند لرزى بر زر ناقص عيار زندگى
تا نگرديده است دست از رعشه ات بى اختيار
دست بردار از عنان اختيار زندگى
موج آب زندگانى مى شمارد تيغ را
هر که پيش از مرگ شست از خود غبار زندگى
مى تواند شد شفيع روزگاران دگر
آنچه صرف عشق شد از روزگار زندگى
تا دم صبح قيامت نقش بندد بر زمين
هر که افتد از نفس در زير بار زندگى
خاک صحراى عدم را توتيا خواهيم کرد
آنچه آمد پيش ما از رهگذار زندگى
سبزه زير سنگ نتوانست قامت راست کرد
چيست حال خضر يارب زير بار زندگى
برگ سبزى مى کند ما بينوايان را نهال
بيش از اين خشکى مکن اى نوبهار زندگى
دارد از هر موجه اى صائب درين وحشت سرا
نعل بى تابى در آتش جويبار زندگى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید