مى کشد دل را ز دستم دلرباى تازه اى
در کشاکش داردم زورآزماى تازه اى
افسر سرگرميم از طرف سر افتاده است
ساغرى مى گيرم از گلگون قباى تازه اى
گو صبا از خاک کويش کحل بينايى ميار
نقش خود را ديده ام در نقش پاى تازه اى
گر ز مشت استخوان من نمى گيرى خبر
سايه خواهد کرد بر فرقم هماى تازه اى
در خم دين که دارد، در پى ايمان کيست؟
در سر زلف تو مى بينم هواى تازه اى
نيستى خار سر ديوار، پا در گل مباش
همچو شبنم خيمه زن هر دم به جاى تازه اى
صائب از طرز نوى کاندر ميان انداختى
دودمان شعر را دادى بقاى تازه اى