شماره ٢٠٤: بر آن عذار نه زلف مشوش افتاده

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
بر آن عذار نه زلف مشوش افتاده
که موج بر رخ صهباى بى غش افتاده
ترا به چشم محال است ميکشان نخورند
چنين که باده حسن تو بى غش افتاده
قلم ز نامه شوقم به خويش مى لرزد
که نى سوار به صحراى آتش افتاده
ز شانه اى که به زلفت کشيده است نسيم
هزار رشته جان در کشاکش افتاده
به دست باده گلگون عنان مده زنهار
که نوسوارى و اين اسب سرکش افتاده
غلط به خامه مو مى کنند بى خبران
ز فکر بس که دماغم مشوش افتاده
چگونه محو نگردى ز ساده لوحى ها؟
تو طفل و خانه دنيا منقش افتاده
دل از نظاره آن لب چگونه سير شود؟
سفال تشنه به صهباى بى غش افتاده
ز دانه دل من دود تلخ مى خيزد
به خرمن که دگر باز آتش افتاده؟
عجب که ناله عاشق شود عنانگيرت
چنين که توسن ناز تو سرکش افتاده
ز سنگ مى گذرد صاف تير مژگانش
کمان ابروى او بس که پرکش افتاده
حضور دل ز غم و درد عشق مى داند
سمندرى که به درياى آتش افتاده
به حال سوختگان رحم مى کند صائب
نگاه هر که بر آن روى مهوش افتاده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید