بر آن عذار نه زلف مشوش افتاده
که موج بر رخ صهباى بى غش افتاده
ترا به چشم محال است ميکشان نخورند
چنين که باده حسن تو بى غش افتاده
قلم ز نامه شوقم به خويش مى لرزد
که نى سوار به صحراى آتش افتاده
ز شانه اى که به زلفت کشيده است نسيم
هزار رشته جان در کشاکش افتاده
به دست باده گلگون عنان مده زنهار
که نوسوارى و اين اسب سرکش افتاده
غلط به خامه مو مى کنند بى خبران
ز فکر بس که دماغم مشوش افتاده
چگونه محو نگردى ز ساده لوحى ها؟
تو طفل و خانه دنيا منقش افتاده
دل از نظاره آن لب چگونه سير شود؟
سفال تشنه به صهباى بى غش افتاده
ز دانه دل من دود تلخ مى خيزد
به خرمن که دگر باز آتش افتاده؟
عجب که ناله عاشق شود عنانگيرت
چنين که توسن ناز تو سرکش افتاده
ز سنگ مى گذرد صاف تير مژگانش
کمان ابروى او بس که پرکش افتاده
حضور دل ز غم و درد عشق مى داند
سمندرى که به درياى آتش افتاده
به حال سوختگان رحم مى کند صائب
نگاه هر که بر آن روى مهوش افتاده