شماره ١٧١: در گلستان برگ عيش اندوختم بى فايده

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
در گلستان برگ عيش اندوختم بى فايده
چون گل از جمعيت خود سوختم بى فايده
کيمياى رستگارى بود در دست تهى
من ز غفلت سيم و زر اندوختم بى فايده
گشت از ترک ادب هر بى حيايى کامياب
من درين محفل ادب آموختم بى فايده
گوهر مقصود در گنجينه دل فرش بود
من درين دريا نفس را سوختم بى فايده
نيست جز تسليم ساحل عالم پرشور را
من درين دريا شنا آموختم بى فايده
ساده مى بايست کردن دل ز هر نقشى که هست
من دماغ از علم رسمى سوختم بى فايده
نيست رقت در دل سر در هوايان يک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بى فايده
از جواهر سرمه من ديده اى بينا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بى فايده
نيست در آهن دلان پيوند نيکان را اثر
سوزن خود را به عيسى دوختم بى فايده
اين جواب آن غزل صائب که مى گويد حکيم
عمرها علم و ادب آموختم بى فايده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید