شماره ١٢٨: روزى که پسته ديد لب همچو قند او

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
روزى که پسته ديد لب همچو قند او
شد خنده زهر در دهن نيم خند او
ليلى وشى که شورش سوادى من ازوست
يک حلقه است چشم غزال از کمند او
جان مى دهد به نرگس بيمار خلق را
عيسى دمى که من شده ام دردمند او
از لطف همچو اشک شود آب پيکرش
از پرده هاى چشم بود گر پرند او
آيد به رنگ سبزه خوابيده در نظر
عمر خضر به سايه سروبلند او
يوسف ز بند عشق عزيز زمانه شد
دل بد مکن که بنده نوازست بند او
از چشم تر به آب رسانند عاشقان
بر هر زمين که پاى گذارد سمند او
خون همچو نافه در جگرش مشک مى شود
پيچد به هر غزال که مشکين کمند او
آن آتشين عذار به گلزار چون رود
گلها کنند خرده خود را سپند او
هر چند صيد لاغر من نيست کشتنى
نوميد نيستم ز نگاه کشند او
صائب شده است خانه زنبور سينه ام
از دستبازى مژه هاى بلند او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید