اى زبان شعله از زنهاريان خوى تو
شاخ گل لرزان ز رشک قامت دلجوى تو
پرتو روى تو شمع خلوت روشندلان
جوهر آيينه از زنجيريان موى تو
سايه خود را که دايم در رکابش مى رود
خانه صياد مى داند رم آهوى تو
پنجه شمشاد را از شانه بيرون کرده است
بارها زور کمان حلقه گيسوى تو
عمرها شد تا ز چشم اعتبار افکنده است
قبله را چون طاق نسيان گوشه ابروى تو
گر چه نرگس برنمى دارد نظر از پيش پا
زير پاى خود نبيند نرگس جادوى تو
چون تماشايى نگردد از تماشاى تو مست؟
باده گلرنگ مى سازد عرق را روى تو
مى کند زنجير جوهرپاره چون ديوانگان
ديد تا آيينه روى خويش را در روى تو
چون زنم مژگان به يکديگر، که خون مرده را
از شکر خواب عدم بيدار سازد بوى تو
رنگ مى بازد ز خوى آتشينت آفتاب
کيست صائب تا دلير آيد به طوف کوى تو؟