شماره ٥٦: خضر اگر در خواب بيند خنجر مژگان او

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
خضر اگر در خواب بيند خنجر مژگان او
مى شود زخم نمايان عمر جاويدان او
حسن شرم آلود او زيور نمى گيرد به خود
شبنم بيگانه را ره نيست در بستان او
آستين از شاخ گل دارند دايم بر دهن
غنچه ها از شرم شکرخنده پنهان او
همچو آب زندگانى نيمخورد خضر نيست
سر به مهر شرم باشد چشمه حيوان او
نعل شبنم را ز برگ لاله بر آتش نهد
اشتياق آفتاب چهره تابان او
دامن از دسن نگارين زليخا مى کشد
ماه مصر از اشتياق گوشه زندان او
عالمى چون گوى گردون بى سر و پا گشته اند
تا که را از خاک بردارد خم چوگان او
خودفروشيهاش مى شد با خريدارى بدل
يوسف مصرى اگر مى بود در دوران او
از خط شبرنگ آورده است فرمانى رخش
تا پيچيد هيچ دل سر از خط فرمان او
روز محشر را به آسانى به شب مى آورد
هر که يک شب را به روز آورد در هجران او
تا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور را
در فلاخن مى گذارد شوخى جولان او
صائب از انديشه ترتيب ديوان فارغ است
هر که باشد سينه روشندلان ديوان او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید