خوشا رندى که در ميخانه اش آن آبرو باشد
که چون از پا فتد بالينش از دست سبو باشد
گهى زانو به زانو با صراحى تنگ بنشيند
گهى همدست ساغر، گاه همدوش سبو باشد
بيا اى دردمى فکرى به حال خاکساران کن
سر ما تا به کى از مغز خالى چون کدو باشد؟
زتاب عارضت آب طراوت سوخت در جويش
ميان مردمان آيينه ديگر با چه روا باشد؟
سر خود گير از بالين ما اى سوزن عيسى
که زخم سينه چاکان تشنه خون رفو باشد
پريشان گفتگويى کز خط تسليم سر پيچد
بهل تا از رگ گردن طنابش در گلو باشد
زجسم خاکى خود زير بار محنتم صائب
که مى ترسم غبار خاطر آن تندخو باشد