ز ابروى تو دل گردد زره، گر آهنين باشد
کمانى را که تير از خانه خيزد اين چنين باشد
کند در پرده مه سير خورشيد جهان آرا
زصورت، ديده هر کس به صورت آفرين باشد
مرا با قامت رعناى او عيشى است بى پايان
حيات جاودان از مردم کوتاه بين باشد
نگردد مانع از گوهرافشانى موج، دريا را
چه پروا باد دستان را زچين آستين باشد؟
درين بستان نهد چون سرو هر کس دست خود بر دل
در ايام خزان پيرايه روى زمين باشد
شود روشنتر از صبح قيامت شمع اقبالش
سرافرازى که چون خورشيد چشمش بر زمين باشد
عمل چون خالص افتد خود بهشت خويش مى گردد
که شمع خانه زنبور هم از انگبين باشد
چه با من مى تواند کرد داغ عشق او صائب؟
سمندر را چه پروا از شراب آتشين باشد؟