شماره ٦٩٧: دمى چون صبح مى خواهم درين عالم زمن باشد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
دمى چون صبح مى خواهم درين عالم زمن باشد
که روشن مى کنم آفاق را چون دم زمن باشد
به چشم سير من اسباب دنيا در نمى آيد
همين وقت خوشى مى خواهم از عالم زمن باشد
چو عيسى هر که صاحب دم شد از کشتن نينديشد
نمى انديشم از تيغ دودم گر دم زمن باشد
ازين دامن، وزان سر مى کشم از بى نيازيها
اگر تاج فريدون و سرير جم زمن باشد
ندارد حاصلى جز دردسر ملک سليمانى
نمى دارم دريغ از ديو اگر خاتم زمن باشد
ز اشک و آه دارم تازه داغ دردمندان را
من آن شمعم که سوز حلقه ماتم زمن باشد
دل خوش مشرب من داغ دارد اهل عالم را
همان از بيغمانم گر غم عالم زمن باشد
نه سروم کز رعونت تازه دارم روى خود تنها
چو ابر نوبهاران عالمى خرم زمن باشد
به يک نظاره زان رخسار گندم گون کنم سودا
اگر در بسته باغ خلد چون آدم زمن باشد
چو سوزن از گرانى دامن خود بر زمين دوزم
اگر همچون مسيحا رشته مريم زمن باشد
مرا بگذار چون خار سر ديوار با خشکى
که طوفان مى کنم گر قطره اى شبنم زمن باشد
مدار آيينه پيش لب مرا زنهار اى همدم
چرا در وقت رفتن خاطرى در هم زمن باشد؟
به قدر نقش باشد ديده بد در کمين صائب
زچشم آسوده ام چندان که نقش کم زمن باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید