مرا دورى به جاى خويش با آن سيمتن باشد
اگر صد سال چون آيينه در آغوش من باشد
ندارد عاشق خورشيد در آغوش گل راحت
که شبنم خون خود را مى خورد تا در چمن باشد
کيم من تا زنم در دامن گل دست گستاخي؟
مرا اين بس که خارى زين چمن در پاى من باشد
بپوشد چشم اگر بى پرده بيند ماه کنعان را
عزيزى را که از يوسف نظر بر پيرهن باشد
زشور عشق دلگيرى ندارد جان مشتاقان
چه زين خوشتر که ماهى را کف دريا کفن باشد؟
نسازد نور يکتايى دو دل پروانه ما را
اگرچه صد هزاران شمع در يک انجمن باشد
مشو قانع به تحسين زبان از مستمع صائب
که دل برخاستن از جاي، تحسين سخن باشد