شماره ٦٧٨: رگ جانها به هم پيوسته شد زلف پريشان شد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
رگ جانها به هم پيوسته شد زلف پريشان شد
لطافتهاى عالم گرد شد سيب زنخدان شد
خط سبزى برون آورد لعل آبدار او
که از غيرت سيه عالم به چشم آب حيوان شد
در آن تنگ دهن زان عقد دندان حيرتى دارم
که چون در نقطه موهوم اين سى پاره پنهان شد؟
همان لب تشنه خون است تيغ آبدار او
اگرچه از شهيدانش زمين کان بدخشان شد
مگر آمد به عزم صيد بيرون نى سوار من؟
که بر شير ژيان انگشت زنهارى نيستان شد
همان پروانه بيتاب را در پرده مى سوزد
زخط رخسار او هر چند شمع زير دامان شد
مگر از خود برون رفتن به فريادم رسد صائب
که بر شور جنون من بيابان تنگ ميدان شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید