نشد از دل غبار از شيشه و پيمانه برخيزد
مگر ابرى زبحر گريه مستانه برخيزد
کند معشوق را بى دست و پا بيتابى عاشق
بلرزد شمع بر خود چون زجا پروانه برخيزد
ندارد اين چنين خاک مرادى عالم امکان
نشيند گرد اگر برتربتم ديوانه برخيزد
به تنگ آمد معلم آنچنان از شوخى طفلان
که هر ساعت به تقريبى زمکتب خانه برخيزد
که را داريم ما افتادگان جز گرد ويراني؟
که پيش پاى سيل از جا سبکروحانه برخيزد
اگر ابر بهاران گردد آه گريه آلودم
به جاى سبزه فرياد از دل هر دانه برخيزد
من آن روز از جنون خود تسلى مى شوم صائب
که از جوش شرابم سقف اين ميخانه برخيزد