شماره ٦٣٥: مسيحا از سر بالين من رنجور برخيزد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
مسيحا از سر بالين من رنجور برخيزد
چراغ آفتاب از بزم من بى نور برخيزد
چنين کز بار درد افتاده ام از پا، عجب دارم
که شيون هم زبالين من رنجور برخيزد
ندارد شرم از روى کسى آيينه محشر
زحق هر کس که اينجا چشم پوشد کور برخيزد
غبار غم به آه از سينه من کم نمى گردد
چه گرد از چهره صحرا به بال مور برخيزد؟
خيالش بيخبر رفت از دلم بيرون، ندانستم
که مهمان چون بود ناخوانده، بى دستور برخيزد
به جاى سبزه از خاک شهيدان صف مژگان
زبان مار رويد، نشتر زنبور برخيزد
ندارد ياد چون من شوربختى آسمان صائب
اگر شبنم به کشت من نشيند شور برخيزد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید