شماره ٥٥٥: دل بيمار من ناز مداوا برنمى دارد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
دل بيمار من ناز مداوا برنمى دارد
گرانى از دم جان بخش عيسى بر نمى دارد
نماند از خون دل چندان که مژگانى کنم رنگين
همان دست از دل آن مژگان گيرا برنمى دارد
مگر با خار ديوارش نظر بازى کنم، ورنه
گل اين بوستان بار تماشا برنمى دارد
مبادا هيچ کافر را الهى خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمى دارد
به مى اصلاح سودا مى کنم هر چند مى دانم
که خامى را زعنبر جوش دريا برنمى دارد
ز نامردان به مردان زال دنيا بيشتر پيچد
که دست از دامن يوسف زليخا بر نمى دارد
بدان هرگز نمى گردند خوب از صحبت نيکان
ز سوزن تنگ چشمى قرب عيسى بر نمى دارد
وطن هر چند دلگيرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمى دارد
تو مى انديشى از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نيارد در نظر تا خار را پا بر نمى دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر مى سايد
همان خار علايق دست از ما برنمى دارد
به هر نقش و نگارى کى مقيد مى شود صائب؟
دلى کز سرکشى عبرت ز دنيا برنمى دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید