شماره ٥٢٧: مرا فکر غريب آواره دايم از وطن دارد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
مرا فکر غريب آواره دايم از وطن دارد
که از نازک خيالان اينقدر درد سخن دارد؟
اگر نه روى گرم کارفرما در نظر باشد
که در شبها چراغى پيش دست کوهکن دارد؟
سفر کن تا چو يوسف شمع اميدت شود روشن
که گردد کور هر کس رو به ديوار وطن دارد
کف خاکسترى شد خضر از داغ پشيمانى
چه آب خوشگوار است اين که آن چاه ذقن دارد
کدامين غنچه لب در صحن اين گلزار مى خندد؟
که از شرمندگى گل رو به ديوار چمن دارد
تو ظاهر بين کف از بحر و صدف مى بينى از گوهر
وگرنه هر حبابى يوسفى در پيرهن دارد
سخن رنگ حقيقت بر گرفت از پرتو صائب
سهيل تازه رو کى اينقدر حق بر يمن دارد؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید