شماره ٥٠٠: سخن از لب فزون زان چشم چون بادام مى بارد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
سخن از لب فزون زان چشم چون بادام مى بارد
حيا بيش از عرق زان چهره گلفام مى بارد
به عاشق مى کند خط مهربان آن حسن سرکش را
نبارد صبح اگر اين ابر رحمت، شام مى بارد
پس از کشتن چه حاصل گريه کردن بر سر خاکم؟
که بى حاصل بود ابرى که بى هنگام مى بارد
ندارد در تو فرياد گرفتاران اثر، ورنه
زعاجزنالى من خون زچشم دام مى بارد
دل تاريک من از چشم بستن مى شود روشن
اگر در خانه در بسته نور از جام مى بارد
بخيل از حرف سايل گوش مى گيرد، نمى داند
که از خاموشى اهل طمع ابرام مى بارد
تو بيدل مى کنى چون اسب توسن از سياهى رم
وگرنه از سحاب تلخکامى کام مى بارد
مخند اى نوجوان زنهار بر موى سفيد ما
که اين برف پريشان سير بر هر بام مى بارد
دل روشن طمع از نامجويى داشتم، غافل
که ظلمت بر عقيق از رهگذار نام مى بارد
نگردد مست چون از ديدنش نظارگى صائب؟
که مى جاى عرق زان چهره گلفام مى بارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید