شماره ٤٩٨: زدام عشق عاشق را سفر بيرون نمى آرد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
زدام عشق عاشق را سفر بيرون نمى آرد
زدريا ماهيان را بال و پر بيرون نمى آرد
نباشد پختگى را آتشى چون نور بينايى
زخامى بى بصيرت را سفر بيرون نمى آرد
رخ چون آفتاب ساقيان خونگرميى دارد
که از ميخانه کس دامان تر بيرون نمى آرد
به رغبت زان لب پيمانه را بوسند ميخواران
که از هنگامه مستان خبر بيرون نمى آرد
وطن هر چند دلگيرست دامنگير مى باشد
که بى آهن شرار از سنگ سر بيرون نمى آرد
يد بيضا برآورد از دل فرعون ظلمت را
زتاريکى شب ما را سحر بيرون نمى آرد
نگردد کم زشکر خنده زهر چشم خوبان را
که از بادام تلخى را شکر بيرون نمى آرد
به مرگ از دل نگردد محو ياد آن خط مشکين
گداز اين سکه را از سيم و زر بيرون نمى آرد
چنان پيچيد فکر او تن زار مرا بر هم
که نشتر زين رگ پيچيده سر بيرون نمى آرد
نصيب زاهد از بحر حقيقت شد کف خالى
زدريا هر سبک مغزى گهر بيرون نمى آرد
به زور حرف نتوان نرم کردن سخت رويان را
که خامى را فشردن از ثمر بيرون نمى آرد
سزاى مرگ عاجزکش بود صائب، گرانجانى
که از شوق فنا چون مور پر بيرون نمى آرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید