شماره ٤٧٥: دل ديوانه من از سپاهى بر نمى گردد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
دل ديوانه من از سپاهى بر نمى گردد
دم شمشير برق از هر گياهى بر نمى گردد
طلبکار تو از شوق آتشى در زير پا دارد
که چون سيلاب از هر سنگ راهى بر نمى گردد
مگر خودروى گردان گردد از بيداد آن بدخو
وگرنه اين ورق از هيچ آهى بر نمى گردد
سزاى خاکمال خط مشکين است رخسارى
کز او مطلب روا هرگز نگاهى بر نمى گردد
غبار خط نگردد مانع نظاره عاشق
که صاحبدل زهر گرد سپاهى بر نمى گردد
رخ اميد ما اى قبله گاه آرزومندان
زبر گرداندن طرف کلاهى بر نمى گردد
کدامين ناصح بيدرد مى آيد به بالينم؟
کز اين ماتم سرا ابر سياهى بر نمى گردد
کدامين مرغ شب بى آشيان آرام مى گيرد؟
بغير از دل که از زلف سياهى بر نمى گردد
منم کز روى آتشناک او بى بهره ام، ورنه
کدامين خار ازو زرين گياهى بر نمى گردد؟
مخوان افسون که دل چون چشم از پرواز بيتابى
به جاى خويش از هر برگ کاهى بر نمى گردد
کدامين بى سر و پا مى گذارد رو درين وادي؟
کز اقبال جنون صاحب کلاهى بر نمى گردد
زمحراب دو ابروى تو اى روشنگر دلها
رخ اميد ما از هر گناهى بر نمى گردد
زچشم بد خدا خورشيد تابان را نگه دارد
که خشک از چشمه اش هرگز نگاهى بر نمى گردد
اگرچه دشت پيمايى به مجنون ختم شد صائب
ره يک روزه ما را به ماهى بر نمى گردد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید