شماره ٤٥٧: زدست تنگ بر بى برگ دنيا تنگ مى گردد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
زدست تنگ بر بى برگ دنيا تنگ مى گردد
به ره پيما زکفش تنگ صحرا تنگ مى گردد
زجان بگسل اگر آزاده اي، کز رشته مريم
جهان چون ديده سوزن به عيسى تنگ مى گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که مى پرزور چون افتاد مينا تنگ مى گردد
برآر از قيد عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ ميدان تماشا تنگ مى گردد
زکثرت نيست بر خاطر غبارى سينه صافان را
زجوش عکس بر آيينه کى جا تنگ مى گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنين بالد
به نقش پاى من دامان صحرا تنگ مى گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دريا تنگ مى گردد
به ريزش هر که عادت کرد در ميخانه همت
به افشردن گلويش کى چو مينا تنگ مى گردد؟
جهان در ديده کوتاه بينان وسعتى دارد
به مقدار بصيرت ملک دنيا تنگ مى گردد
تلاش صدر در بيرون در بگذار و خوش بنشين
که بر بالانشينان بيشتر جا تنگ مى گردد
چه سازد تنگناى شهر صائب با جنون من؟
که بر ديوانه من کوه و صحرا تنگ مى گردد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید