شماره ٤١٢: مرا آه از خموشى در دل ديوانه مى پيچد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
مرا آه از خموشى در دل ديوانه مى پيچد
که از بى روزنيها دود در کاشانه مى پيچد
زخال دلفريب او رهايى چشم چون دارم؟
که بر بال و پر من همچو دام اين دانه مى پيچد
دل ديوانه اى جسته است پندارى ز زندانش
که چون زنجير بر خود طره جانانه مى پيچد
تو از آميزش عشاق پهلو مى کنى خالى
وگرنه شعله بر بال و پر پروانه مى پيچد
اگرچه شانه پيچد دست زلف خوبرويان را
سر زلف گرهگير تو دست شانه مى پيچد
شکوهى هست با بى خانمانى خاکسارى را
که پاى سيل را بر يکدگر ويرانه مى پيچد
اگرچه مستى حسن از سرش برده است بيرون خط
زپرکارى همان دستار را مستانه مى پيچد
سيه روزى به قدر قرب باشد عشقبازان را
که در فانوس دود شمع بيش از خانه مى پيچد
مگر کرده است بيخود نکهت گل عندليبان را؟
که دست شاخ گل را باد گستاخانه مى پيچد
خوش آن رهرو که همچون گردباد از گرم رفتارى
بساط عمر را بر هم سبکروحانه مى پيچد
درين وحشت سرا هر کس زحقگويى به تنگ آمد
به چوب دار چون منصور بيتابانه مى پيچد
به جوش سينه من برنيايد مهر خاموشى
که زور باده ام قفل در ميخانه مى پيچد
مکن چون بيدلان زنهار در پرخاش کوتاهى
که دست عاجزان را چرخ نامردانه مى پيچد
زبس ناسازگارى عام شد در روزگار ما
بساط خواب را بر يکدگر افسانه مى پيچد
چنين کز درد پيچيده است افغان در دل تنگم
کجا آوازه ناقوس در بتخانه مى پيچد؟
زوحشت صيد در آتش گذارد نعل صيادان
زسنگ کودکان دانسته سرديوانه مى پيچد
من بى دست و پا چون طى کنم اين راه را صائب؟
که پاى برق و باد اينجا به هم طفلانه مى پيچد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید