مگو عاقل کجا در محنت ايام مى افتد
که مرغ زيرک اينجا بيشتر در دام مى افتد
به ناسازى سرى در حلقه سوداييان دارم
که در مغز آتشم از روغن بادام مى افتد
به حرف تلخ خود را در نظرها مى کند شيرين
بلاى جان بود شوخى که خوش دشنام مى افتد
چنان دلبستگى دارم به اسباب گرفتارى
که مى سوزم اگر خارى به چشم دام مى افتد
مزن فال هم آغوشى به آتش طلعتان صائب
که در پروانه آتش ز آرزوى خام مى افتد