يک دل روشن نگهبان جهانى مى شود
عصمت يوسف حصار کاروانى مى شود
قطره تا دارد نظر بر خويش گرداب فناست
از خودى چون رست بحر بيکرانى مى شود
نفس ظالم مى شود مظلوم در پيرانه سر
گرگ چون گرديد بى دندان، شبانى مى شود
هر که را بينم سرى دارد به پاى يار خويش
از براى تير آه من کمانى مى شود
شبنمى سيراب مى سازد گل نم ديده را
بوى مى صائب مرا رطل گرانى مى شود