در چراغ ديده من آب روغن مى شود
بخت چون باشد چراغ از آب روشن مى شود
در تجرد رشته وارى از تعلق سهل نيست
سوزنى در راه عيسى سد آهن مى شود
مى توانم رفت سويش در لباس گردباد
گر غبار دل چنين پيراهن تن مى شود
دشمن آيينه بينش بود خط غبار
از غبار خط او چون چشم روشن مى شود؟
خونبهاى لاله نتوان خواست از باد سحر
خون عاشق کى و بال طرف دامن مى شود؟
صائب از فرياد بلبل شد پريشان خاطرم
اين سزاى آن که از گلخن به گلشن مى شود