شماره ٢٤٤: مى کند يادش دل بيتاب و از خود مى رود

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
مى کند يادش دل بيتاب و از خود مى رود
مى برد نام شراب ناب و از خود مى رود
هر که چون شبنم درين گلزار چشمى باز کرد
مى شود از آتش گل آب و از خود مى رود
از محيط آفرينش هر که سر زد چون حباب
مى زند يک دور چون گرداب و از خود مى رود
پاى در گل ماندگان را قوت رفتار نيست
ياد دريا مى کند سيلاب و از خود مى رود
شوخى ميخانه مشرب نمى باشد مدام
مى زند جوشى شراب ناب و از خود مى رود
بيخودى مى آورد با گلرخان همخانگى
مى نمايد چشم او در خواب و از خود مى رود
هر که در گلزار بيدردانه خندد، مى زند
غوطه در خون چون گل سيراب و از خود مى رود
زاهد خشک از هواى جلوه مستانه اش
مى کشد خميازه چون محراب و از خود مى رود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج مى غلطد به روى آب و از خود مى رود
نيست اين پروانه را سامان شمع افروختن
مى کند نظاره مهتاب و از خود مى رود
گر فتد زاهد به فکر قامت او در نماز
مى گذارد پشت بر محراب و از خود مى رود
ماهيى کز ورطه قلاب يک ره جسته است
مى شمارد موج را قلاب و از خود مى رود
لوح خاک آيينه، سيمابند روشن گوهران
اضطرابى مى کند سيماب و از خود مى رود
دست و پايى مى زند هر کس درين دريا چو موج
بر اميد گوهر ناياب و از خود مى رود
هر که يابد لذت تنها روى و بيخودى
همرهان را مى کند در خواب و از خود مى رود
هر که آگاه است چون شبنم ز تعجيل بهار
مى دهد چشم از رخ گل آب و از خود مى رود
بى شرابى نيست صائب را حجاب از بيخودى
جاى صهبا مى کشد خوناب و از خود مى رود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید