شماره ٢١٥: از سعادت در دماغش بيضه پندار بود

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
از سعادت در دماغش بيضه پندار بود
مغز مغرور هما را استخوان در کار بود
عشق در هر دل که شمع بيقرارى بر فروخت
اولين پروانه اش مهر لب اظهار بود
خانه ما در پناه پستى ديوار ماند
ورنه سيلاب حوادث سخت بى زنهار بود
گفتم از گردون گشايد کار من، شد بسته تر
آن که روشنگر تصور کردمش زنگار بود
تا دماغ ما به هوش آمد جهان افسرده گشت
عيد طفلان بود تا ديوانه در بازار بود
سرو در قيد رعونت ماند از آزادگى
عجب ما را گوشمال بندگى در کار بود
پرده گوش اجابت شبنم از سيماب داشت
بلبل بى طالع ما تا درين گلزار بود
شب که بى روى تو در پيمانه مى مى ريختم
خنده مينا به گوشم ناله بيمار بود
تا فکندم بار خلق از دوش، افتادم زپاى
کشتى من در گرانبارى سبکرفتار بود
تا نيفتادم، نديدم کعبه مقصود را
در ميان ما همين استادگى ديوار بود
نيست حق تربيت صائب به من آيينه را
طوطى من در حريم بيضه خوش گفتار بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید