شماره ٢١٠: بر دل بى آرزو زندان تن صحرا بود

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
بر دل بى آرزو زندان تن صحرا بود
چشمه سوزن به تار بى گره دريا بود
بر ندارد دانه در زير زمين چشم از سحاب
خاکساران را نظر بر عالم بالا بود
خون همت را به جوش آرد لب خشک سؤال
دست بى ساغر و بال گردن مينا بود
تا زهمراهان بريدم و اصل منزل شدم
زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود
خاک در چشمش اگر تقصير در ريزش کند
هر که خرجش همچو ابر از کيسه دريا بود
شورش عشق است در فرهاد از مجنون زياد
سيل در کهسار پرغوغاتر از صحرا بود
گرچه جوهر نيست در آيينه هاى صيقلى
راز عشق از جبهه روشندلان پيدا بود
سد راه جرأت عاشق شود صائب حجاب
عشق مى گردد هوس چون حسن بى پروا بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید