از هجوم اشک دل در چشم خونپالا نماند
در قفس از جوش گل از بهر بلبل جا نماند
شوق دل را از حريم چشم تر بيرون کشيد
کشتى ما از سبکبارى درين دريا نماند
تا خط بغداد جامم را ز مى لبريز کرد
خونبهاى توبه ام در گردن مينا نماند
از قماش پيرهن بى جلوه يوسف چه ذوق؟
شيشه خالى بزن بر سنگ چون صهبا نماند
چند ريزد صائب از کلک تو ابيات بلند؟
در بياض سينه احباب ديگر جا نماند