شماره ٥٣: آن رخ گلرنگ مى بايد زصهبا بشکفد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
آن رخ گلرنگ مى بايد زصهبا بشکفد
سهل باشد غنچه گل بشکفد يا نشکفد
گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس
يوسف مغرور بر روى زليخا بشکفد
عيش اين گلشن به خون دل چو گل آميخته است
غوطه در خون مى زند هر کس که اينجا بشکفد
مى ربايندش زدست يکدگر گلهاى باغ
چون نسيم صبحدم از هر که دلها بشکفد
حرص نوش از نيش گرديده است چشمش را حجاب
کوته انديشى که از لذات دنيا بشکفد
خنده هاى بى تأمل را ندامت در قفاست
زود بى گل گردد آن گلبن که يکجا بشکفد
عيش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
واى بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد
گر به خاکم بگذرى اى نوبهار زندگى
استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد
گوشه گيرانند باغ دلگشا صائب مرا
غنچه من از نسيم بال عنقا بشکفد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید