از سياهى دل به تقصيرات خود بينا نشد
مستى طاوس کم از عيب پيش پا نشد
تلخکامان جان شيرين را به رغبت مى دهند
خون مى هرگز و بال گردن مينا نشد
تا کف دريا نگرديد استخوان سوده ام
گريه شبخيز را صبح اثر پيدا نشد
بود دايم فارغ از دنيا دل آزاده ام
اين صدف را کام تلخ از شورش دريا نشد
در لباس لفظ، معنى خودنمايى مى کند
عشق پنهان بود تا مجنون ما پيدا نشد
فارغ از کوه غم دنياست جان بردبار
قاف را پهلو کبود از سايه عنقا نشد
گريه مستانه نگشود از رگ جانم گره
تاک را در گريه کردن عقده از دل وا نشد
بخيه پردازست چاک سينه ما همچو صبح
ورنه صائب کوتهى از سوزن عيسى نشد