بس که دل افسرده زين درياى پرنيرنگ شد
چون صدف هر قطره آبى که خوردم سنگ شد
تا رهم در عالم بى منتهاى دل فتاد
آسمان چون حلقه فتراک بر من تنگ شد
بورياى فقر پيش مردم بالغ نظر
از شکوه بى نيازيهاى من اورنگ شد
داشت چون طوطى نهان در زنگ، خودبينى مرا
چشم پوشيدم ز خود، آيينه ام بى زنگ شد
خاکيان را رحمت حق مى کند پاک از گناه
سيل با دريا به اندک فرصتى يکرنگ شد