غزل شماره ۸۵۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون روى بود بدان نکويى
نازش برود به هرچه گويى
رويى که ز شرم او درافتاد
خورشيد فلک به زرد رويى
چون در خور او نمى توان شد
بر بوى وصال او چه پويى
خون مى خور و پشت دست مى خاى
گر در ره درد مرد اويى
جانان به تو باز ننگرد راست
تا دست ز جان و دل نشويى
تو ره نبرى تو تا تويى تو
تا کى تو تويى تويى و تويى
چيزى که ازو خبر ندارى
گم ناشده از تو چند جويى
گر گويندت چه گم شد از تو
اى غره به خويشتن چه گويى
بارى بنشين گزاف کم گوى
بنديش که در چه آرزويى
عطار کجا رسى به سلطان
زيرا که کم از سگان کويى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید