غزل شماره ۸۴۹

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ترسا بچه ايم افکند از زهد به ترسايى
اکنون من و زنارى در دير به تنهايى
دى زاهد دين بودم سجاده نشين بودم
ز ارباب يقين بودم سر دفتر دانايى
امروز دگر هستم دردى کشم و مستم
در بتکده بنشستم دين داده به ترسايى
نه محرم ايمانم نه کفر همى دانم
نه اينم و نه آنم تن داده به رسوايى
دوش از غم فکر و دين يعنى که نه آن نه اين
بنشسته بدم غمگين شوريده و سودايى
ناگه ز درون جان در داد ندا جانان
کاى عاشق سرگردان تا چند ز رعنايى
روزى دو سه گر از ما گشتى تو چنين تنها
باز آى سوى دريا تو گوهر دريايى
پس گفت در اين معنى نه کفر نه دين اولى
برتو شو ازين دعوى گر سوخته مايى
هرچند که پر دردى کى محرم ما گردى
فانى شو اگر مردى تا محرم ما آيى
عطار چه دانى تو وين قصه چه خوانى تو
گر هيچ نمانى تو اينجا شوى آنجايى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید