غزل شماره ۸۴۷

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ترسا بچه اى ديشب در غايت ترسايى
ديدم به در ديرى چون بت که بيارايى
زنار کمر کرده وز دير برون جسته
طرف کله اشکسته از شوخى و رعنايى
چون چشم و لبش ديدم صد گونه بگرديدم
ترسا بچه چون ديدم بى توش و توانايى
آمد بر من سرمست زنار و مى اندر دست
اندر بر من بنشست گفتا اگر از مايى
امشب بر ما باشى تاج سر ما باشى
ما از تو بياساييم وز ما تو بياسايى
از جان کنمت خدمت بى منت و بى علت
دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آيى
رفتم به در ديرش خوردم ز مى عشقش
در حال دلم دريافت راهى ز هويدايى
عطار ز عشق او سرگشته و حيران شد
در دير مقيمى شد دين داد به ترسايى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید