غزل شماره ۸۴۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى راه تو را دراز نايى
نه راه تو را سرى نه پايى
اين راه دراز سالکان را
کوته نکند مگر فنايى
عاشق ز فنا چگونه ترسد
چون عين فنا بود بقايى
چون از تو نماند هيچ بر جاى
آنجاست اگر رسى بجايى
اى دل بنشسته اى همه روز
بر بوى وصال جانفزايى
در لجه بحر عشق جانت
شد غرقه به بوى آشنايى
درى که به هر دو کون ارزد
دانى نرسد به ناسزايى
هرگز ديدى که هيچ سلطان
بر تخت نشست با گدايى
هرگز ديدى که رند گلخن
مى خورد ز دست پادشايى
اى دل خون خور که آن چنان ماه
فارغ بود از غم چو مايى
اى بس که من اندرين بيابان
ره پيمودم ز تنگنايى
دردا که ز اشتران راهش
بانگى نشنيدم از درايى
بارى چه بدى که غول را هم
دل خوش کندى به مرحبايى
چون در خور صومعه نيم من
اکنون منم و کليسيايى
در بسته چهار گوشه زنار
از حلقه زلف دلربايى
بس پرگره است زلفش و هست
زان هر گرهى گره گشايى
گر خون دلم بريزد آن زلف
خون ريزى اوست خون بهايى
گر تو سر عين عشق دارى
ديرى است که گفتمى صلايى
ورنه ز درم برو که در پاش
دادند نشان پارسايى
عطار تو خويشتن نگه دار
از آفت خويشتن نمايى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید