غزل شماره ۸۲۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى دل اندر عشق غوغا چون کنى
خويش را بيهوده رسوا چون کنى
آنچه کل خلق نتوانست کرد
تو محال انديش تنها چون کنى
دم مزن خون مى خور و صفرا مکن
پشه اى با باد صفرا چون کنى
تو همى خواهى که دانى سر عشق
کس بدين سر نيست دانا چون کنى
چون تو اندر عشق او پنهان شدى
سر عشقش آشکارا چون کنى
چون تبرا نيستت از خويشتن
پس به عشق او تولا چون کنى
عشق را سرمايه اى بايد شگرف
پس تو بى سرمايه سودا چون کنى
چون تو را هر دم حجابى ديگر است
چشم جان خويش بينا چون کنى
چون به يک قطره دلت قانع ببود
جان خود را کل دريا چون کنى
غرق دريا گرد و ناپيدا بباش
خويش را زين بيش پيدا چون کنى
چون تو سايه باشى و او آفتاب
پيش او خود را هويدا چون کنى
هر که او پيداست درصد تفرقه است
چون نباشى جمع آنجا چون کنى
چون نکردى خويش را امروز جمع
مى ندانم تا که فردا چون کنى
مذهب عطار گير و نيست شو
هستى خود را محابا چون کنى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید