غزل شماره ۸۱۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى هجر تو وصل جاودانى
واندوه تو عين شادمانى
در عشق تو نيم ذره حسرت
خوشتر ز حيات جاودانى
بى ياد حضور تو زمانى
کفر است حديث زندگانى
صد جان و هزار جان نثارت
آن لحظه که از درم برانى
کار دو جهان من برآيد
گر يک نفسم به خويش خوانى
با خوندان و راندنم چه کار است
خواه اين کن و خواه آن تو دانى
گر قهر کنى سزاى آنم
ور لطف کنى براى آنى
صد دل بايد به هر زمانم
تا تو ببرى به دلستانى
گر بر فکنى نقاب از روى
جبريل سزد به جان فشانى
کس نتواند جمال تو ديد
زيرا که ز ديده بس نهانى
نى نى که بجز تو کس نبيند
چون جمله تويى بدين عيانى
در عشق تو گر بمرد عطار
شد زنده دايم از معانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید