غزل شماره ۸۰۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى هرشکنى از سر زلف تو جهانى
وى هر سخنى از لب جان بخش تو جانى
نه هيچ فلک ديد چو تو بدر منيرى
نه هيچ چمن يافت چو تو سرو روانى
خورشيد که بسيار بگشت از همه سويى
يک ذره نديده است ز وصل تو نشانى
يک ذره اگر شمع وصال تو بتابد
جان بر تو فشانند چو پروانه جهانى
زابروى هلاليت که طاق است چو گردون
با پشت دو تا مانده هرجا که کمانى
چون دايره بى پا و سرم زانکه تو دارى
از دايره ماه رخ از نقطه دهانى
ارباب يقين ده يک يک ذره گرفتند
شکل دهن تنگ تو از روى گمانى
حرف کمرت همچو الف هيچ ندارد
زيرا که تو را چون الف افتاد ميانى
مويى ز ميان تو کسى مى بنداند
گرچه بود آن کس به حقيقت همه دانى
در عشق تو کار همه عشاق برآمد
زيرا که خريدند به صد سود و زيانى
چون لاله دلم سوخته تن غرقه خون است
تا يافته ام گرد رخت لاله ستانى
چون حال من سوخته دل تنگ درآمد
از جان رمقى مانده مرا باش زمانى
عطار جگر سوخته را بود دل تنگ
دل در سر کار تو شد او مانده زمانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید