غزل شماره ۷۹۸

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
زلف را تاب داد چندانى
که نه عقلى گذاشت نه جانى
نيست در چار حد جمع جهان
بى سر زلف او پريشانى
کس چو زلف و لبش نداد نشان
ظلماتى و آب حيوانى
دهن اوست در همه عالم
عالمى قند در نمکدانى
دى براى شکر ربودن ازو
مى شدم تيز کرده دندانى
ليک گفتم به قطع جان نبرم
او چنين تيز کرده مژگانى
بامدادى که تيغ زد خورشيد
مگر از حسن کرد جولانى
گوى سيمين او چو ماه بتافت
گشت خورشيد تنگ ميدانى
لاجرم شد ز رشک او جاويد
زرد رويى کبود خلقانى
جرم خورشيد بود کز سر جهل
پيش رويش نمود برهانى
هست نازان رخش چنانکه به حکم
هرچه او کرد نيست تاوانى
ماه رويا اسير تو شده اند
هر کجا کافر و مسلمانى
صد جهان عاشقند جان بر دست
جمله در انتظار فرمانى
پرده برگير تا برافشانند
هرکجا هست جان و ايمانى
چند سازى ز زلف خم در خم
دار اسلام کافرستانى
تا به دامن ز عشق تو شق کرد
هر که سر بر زد از گريبانى
ندمد در بهارگاه دو کون
سبزتر از خط تو ريحانى
نتواند شکفت در فردوس
تازه تر از رخت گلستانى
من چنانم ز لعل سيرابت
که بود تشنه در بيابانى
گر دهى شربتيم آب زلال
شوم از عشق آتش افشانى
ورنه در موکب ممالک تو
کرده گير از فريد قربانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید