غزل شماره ۷۸۰

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دوش سرمست به وقت سحرى
مى شدم تا به بر سيم برى
تيز کرده سر دندان که مگر
بربايم ز لب او شکرى
چون ربودم شکرى از لب او
بنشستم به اميد دگرى
جگرم سوخت که از لعل لبش
شکرى مى نرسد بى جگرى
گاهگاهى شکرى مى دهدم
بر سر پاى روان در گذرى
زين چنين بوسه چه در کيسه کنم
واى از غصه بيدادگرى
زان همه تنگ شکر کو راهست
از قضا قسم من آمد قدرى
تا خبر يافته ام از شکرش
نيست از هستى خويشم خبرى
کارم از دست شد و کار مرا
نيست چون دايره پايى و سرى
وقت نامد که شوم جمله عمر
همچو نى با شکرى در کمرى
ماه رويا دل عطار بسوخت
مکن و در دل او کن نظرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید