غزل شماره ۶۷۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى چو گويى گشته در ميدان او
تا ابد چون گوى سرگردان او
همچو گويى خويشتن تسليم کن
پس به سر مى گرد در ميدان او
جان اگر زو دارى و جانانت اوست
تن فرو ده درخم چوگان او
سوز عشقش بس بود در جان تو را
دل منه بر وصل و بر هجران او
با وصال و هجر او کاريت نيست
اينت بس يعنى که عشقت زان او
اين کمالت بس که در وادى عشق
خويش را بينى همى حيران او
تو که اى در راه عشقش قطره اى
غرقه در درياى بى پايان او
وانگه از هر سوى مى پرسى خبر
تا کجا دارد کسى ديوان او
تن زن اى عطار و جان پروانه وار
برفشان چون در رسد فرمان او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید