غزل شماره ۶۳۰

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون نيايد سر عشقت در بيان
همچو طفلان مهر دارم بر زبان
چون عبارت محرم عشق تو نيست
چون دهد نامحرم از پيشان نشان
آنک ازو سگ مى کند پهلو تهى
دوستکانى چون خورد با پهلوان
چون زبان در عشق تو بر هيچ نيست
لب فرو بستم قلم کردم زبان
همچو مرغ نيم بسمل در رهت
در ميان خاک و خون گشتم نهان
دور از تو جان ز من گيرد کنار
گر مرا بيرون نيارى زين ميان
دوش عشق تو درآمد نيم شب
از رهى دزديده يعنى راه جان
گفت صد دريا ز خون دل بيار
تا در آشامم که مستم اين زمان
مرغ دل آواره ديرينه بود
باز يافت از عشق حالى آشيان
در پريد و عشق را در بر گرفت
عقل و جان را کارد آمد به استخوان
عقل فانى گشت و جان معدوم شد
عشق و دل ماندند با هم جاودان
عشق با دل گشت و دل با عشق شد
زين عجب تر قصه نبود در جهان
ديدن و دانستن اينجا باطل است
بودن آن کار نه علم و بيان
چون بباشى فانى مطلق ز خويش
هست مطلق گردى اندر لامکان
جان و جانان هر دو نتوان يافتن
گر همى جانانت بايد جان فشان
تا کى اى عطار گويى راز عشق
راز مى گويى طلب کن رازدان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید