غزل شماره ۶۰۲

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر آن نقشى که بر صحرا نهاديم
تو زيبا بين که ما زيبا نهاديم
سر مويى ز زلف خود نموديم
جهان را در بسى غوغا نهاديم
چو آدم را فرستاديم بيرون
جمال خويش بر صحرا نهاديم
جمال ما ببين کين راز پنهان
اگر چشمت بود پيدا نهاديم
وگر چشمت نباشد همچنان دان
که گوهر پيش نابينا نهاديم
کسى ننهاد و نتواند نهادن
طلسماتى که هر دم ما نهاديم
مباش احوال مسمى جز يکى نيست
اگرچه اين همه اسما نهاديم
يقين مى دان که چندينى عجايب
براى يک دل دانا نهاديم
ز چندينى عجايب حصه تو
اگر دانا نه اى سودا نهاديم
مشو مغرور چندين نقش زيراک
بناى جمله بر دريا نهاديم
اگر موجى از آن دريا برآيد
شود ناچيز هرچه اينجا نهاديم
اگر اينجا ز دريا برکنارى
جهانى پر غمت آنجا نهاديم
وگر همرنگ دريا گردى امروز
تو را سلطانى فردا نهاديم
دل عطار را در عشق اين راه
چه گويى بى سر و بى پا نهاديم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید