تا به دام عشق او آويختيم
جان و دل را فتنه ها انگيختيم
دل چو در گرداب عشقش اوفتاد
تن فرو داديم و در نگريختيم
بس که اندر وادى سوداى او
خون دل با خاک ره آميختيم
خاک پاى او به نوک برگ چشم
گاه مى رفتيم و گه مى بيختيم
چون نيامد بر سر غربيل هيچ
پاى در گل خاک بر سر ريختيم
گرچه ما زيرک ترين مرغى بديم
ليک در دامش به حلق آويختيم
همچو عطارى ز شوق روى او
صورتش با روى جان انگيختيم